خدای عاشقاعطاکردبه ما یه فرشته آسمونی به نام ریحانه کهخدای عاشقاعطاکردبه ما یه فرشته آسمونی به نام ریحانه که، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

گل مامان و بابا

خاطرات بارداری 2

مامانی عزیزم قرار بود هر وقت از زمان بارداری چیزی یادم اومد برات بنویسم. یادمه یکی دو روز مانده به تولد تو شبهای قدر بود.  من و بابایی هر سه شب باهم رفتیم بیرون. دو شب اول مسجد و شب سوم امامزاده اسماعیل ع.  عزیزم  سالهای پیش معمولا میرفتیم جلسات حاج آقامجتبی در بازار تهران. خدارحمتشون کنه یادشون بخیر همین امسال مارو ترک کردند و بدیار باقی رفتند. میخواستیم وقتی بدنیا میایی ببریم ایشون در گوشهای نازنینت اذان و اقامه بگند که قسمت نشد.ولی توصیه ایشون در مورد "وقتی تو دلم بودی" را انجام دادم که بعدها درگوشت میگم  .   شبهای قدر امسال با وجود تو در وجودم حال و هوای دیگه ای داشت که کاااااش تموم نمیشد.... بابایی یه قرآن د...
1 آذر 1392

خاطرات بارداری 1

دختر نازنینم وقتی تو شکم مامانی بودی و شش ماهت بود شروع کردم به نوشتن وبلاگت ولی بقدری مشغولت بودم که وقت نشد تا حالا چیزی برات بنویسم ولی تمام خاطرات شیرینمون یادمه. حالا میخوام کم کم اونهارو برات بنویسم. روزیکه با بابایی رفتیم جواب آزمایش بارداری رو گرفتیم چه روز زیبایی بود وقتی که فهمیدیم برای زندگی زیبای دو نفره ما داره یه مهمون کوچولو میاد.  ازون ببعد مامانی  هفته به هفته مراحل بزرگ شدن تو رو مطالعه میکرد و سعی میکرد اونچه هرهفته بهش نیاز داری رعایت کنه. بابایی هم کلی به مامان میرسید. یادمه اوایلی که تو توی شکمم بودی اخطار آلودگی هوا اومد.بابایی زودی برامون یه دستگاه تصفیه هوا سفارش داد. بعلاوه کاور ضدامواج که من بخاطر...
15 فروردين 1392
1