دختر نازنینم وقتی تو شکم مامانی بودی و شش ماهت بود شروع کردم به نوشتن وبلاگت ولی بقدری مشغولت بودم که وقت نشد تا حالا چیزی برات بنویسم ولی تمام خاطرات شیرینمون یادمه. حالا میخوام کم کم اونهارو برات بنویسم. روزیکه با بابایی رفتیم جواب آزمایش بارداری رو گرفتیم چه روز زیبایی بود وقتی که فهمیدیم برای زندگی زیبای دو نفره ما داره یه مهمون کوچولو میاد. ازون ببعد مامانی هفته به هفته مراحل بزرگ شدن تو رو مطالعه میکرد و سعی میکرد اونچه هرهفته بهش نیاز داری رعایت کنه. بابایی هم کلی به مامان میرسید. یادمه اوایلی که تو توی شکمم بودی اخطار آلودگی هوا اومد.بابایی زودی برامون یه دستگاه تصفیه هوا سفارش داد. بعلاوه کاور ضدامواج که من بخاطر...